ندای تنهایی من
می نویسم با درد روی این پنجره ها که چرا رفته ام از یاد خوش خاطره ها وچرا فصل دلم بارانیست قسمتم هجرت و سرگردانیست من کجا طعم خوش عشق به جانم افتاد تا بیابم خود را رفت ورفتم از یاد پشت اعجاز کدامین غزل آغاز شدم ز چه رو عاشق پرواز شدم وچرا دست کسی سینه ی من را نگشود یا برای دل من شعر رهایی نسرود شب چرا بر دل من سیطره زد و بجانم انداخت یک جهان ماتم ودرد بکدامین گنه اینگونه اسیر قفسم مرگ را میطلبم تا به خورشید حقیقت برسم تا رها گردم از این درد غریب تا تهی گردم از این خواب عجیب همچنان با دل خود دارم این زمزمه ها که چرا رفته ام از یاد خوش خاطره ها...
نوشته شده در شنبه 91/7/1ساعت
11:33 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |