سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ندای تنهایی من

از بیم و امید عشق رنجورم،آرامش جاودانه می خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم،آسایش بی کرانه می خواهم

پا بر سر دل نهاده می گویم،بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن،از بوسه ی آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی در بستر عشق او سحر کردم

شب های دگر که رفته از عمرم،در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی ،قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم،آن گمشده شادی وسرورم را

آن کس که مرا نشاط و مستی داد،آن کس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تامل گفت:او یک زن ساده لوح عادی بود

می سوزم از این دورویی و نیرنگ،یکرنگی کودکانه می خواهم...

رو پیش زنی ببر غرورت را،که او عشق تورا به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را،با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که تورا نثار ره کردم،در سینه ی دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم،سوزنده تر آذری نخواهی یافت

در جست وجوی تو و نگاه تو،دیگر ندود نگاه بی تابم

اندیشه ی آن دوچشم رویایی،هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه ی دیدار،دنبال تو در به در نمی گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل،دیوانه و بی خبر نمی گردم

در ظلمت آن اتاقک خاموش، بیچاره و منتظر نمی مانم

هر لحظه نظر به در نمی دوزم،وان آه نهان به لب نمی رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری،از مرد وفا مجو،مجو هرگز

او معنی عشق را نمی داند،راز دل خود به او مگو هرگز...


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/5ساعت 3:43 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |