ندای تنهایی من
می روم خسته و افسرده و زار، سوی منزلگه ویرانه ی خویش به خدا می برم از شهر شما، دل شوریده ودیوانه ی خویش می برم تا که در آن نقطه ی دور، شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق،زین همه خواهش بیجا وتباه می برم تا زتو دورش سازم،زتو ای جلوه ی امید محال می برم زنده به گورش سازم، تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد، می رقصد اشک،آه بگذار که بگریزم من از تو ای چشمه ی جوشان گناه، شاید آن به که بپرهیزم من به خدا غنچه ی شادی بودم، دست عشق آمد و از شاخم چید شعله ی آه شدم صد افسوس، که لبم باز بر آن لب نرسید عاقبت بند سفر پایم بست، می روم خنده به لب خونین دل می روم از دل من دست بردار،ای امید عبث بی حاصل...
نوشته شده در جمعه 91/7/7ساعت
5:54 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |