ندای تنهایی من
بی دل وخسته در این شهرم ودلداری نیست غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست شب به بالین من خسته به غیر از غم دوست ز آشنایان کهن یار وپرستاری نیست یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل به کلافی بفروشیم و خریداری نیست فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر که اندر این شهر طبیب دل بیماری نیست...
نوشته شده در چهارشنبه 91/9/15ساعت
11:1 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |