ندای تنهایی من
بی تو هر شب غم تو به خلوت خودم می بردم... خبری از تو نبود و لحظه ها رو می شمردم... وقتی شب سحر می شد به به بیقراری... خودمو به دست گریه می سپردم...گله و شکایتی از تو به لب نمی آوردم... تو به یاد من نبودی اما من واست می مردم... من تو رو از تو میخواستم که به عشقت در دنیا رو به روی خود ببندم... تو منو مثل یه بازیچه می خواستی که واست گریه کنم واست بخندم... اما من واست می مردم... یه شبی بی تو تو دفترچه ی قلبم اونجا که آخر عشق و سرگذشته... زیر اسم خودمون واست نوشتم راست می گی که اون گذشته ها گذشته... تو منو با دریا دریا اشک چشملم نمی خواستی،آخه تو بیشتر از اون گریه ی من گریه می خواستی... تو منو مثل یه بازیچه می خواستی،اما من واست می مردم...