سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ندای تنهایی من

با زمین خیلی غریبم ، با هوای تو صمیمی ، دیده بودمت هزار بار تو یه رویای قدیمی

به نگاه چشم گریون،ی یه فرشته رو زمینی ،چشامو به روت می بندم تا که اشکامو نبینی

با تو فریاد یه عمرو میکشم تا اوج باور،دلای آبی همیشه می مونن بی یارویاور

از کجا باید شروع کرد قصه ی عشق و دوباره، تا همه بغضای عالم سر عاشقی نباره

غربت آرزوهامون دل طاقت و شکونده، نگو تو شهر حقیقت واسه ما جایی نمونده

نگو دیره واسه گفتن، سهمم از دنیا همینه، که تو تنهایی شبهام کسی اشکامو نبینه...


نوشته شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 5:9 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |

شب به روی شیشه های تار،می نشست آرام چون خاکستری تب دار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیرو رو می کرد

پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاج ها جادوگر مهتاب با چراغ بی فروغش می خزید آرام

گویی او در گور ظلمت، روح سرگردان خود را جست وجو می کرد

من خزیدم در دل بستر،خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب،ای سرانگشت کلید باغ های سبز،چشمهایت برکه ی تاریک ماهی های آرامش

کوله بارت را به روی کودک گریان من بگشا...

و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پرهای فراموشی...!


نوشته شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 5:7 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |

در نگاهت چیزی هست که نمی دانم چیست، در نگاه تو حسی وجود دارد که در آن غصه پنهان شده

چشمهایت دلشان می خواهد ساعتی گریه کنند ولی تو آنها را در چهاردیواری غرور اسیر کرده ای

برای یک لحظه حتی برای یک لحظه هم که شده غرورت را بشکن...

می دانم که در دل تو حرفی پنهان شده،رازی به وسعت آسمان،رازی به سبزی بهار و به زیبایی گل سرخ

ولی تو به خودت هم رحم نکردی،تو دلت را نیز در قفس بی رحمانه ی غرور اسیر ساختی!


نوشته شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 5:5 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |

می روم خسته و افسرده و زار، سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما، دل شوریده ودیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه ی دور، شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق،زین همه خواهش بیجا وتباه

می برم تا زتو دورش سازم،زتو ای جلوه ی امید محال

می برم زنده به گورش سازم، تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد، می رقصد اشک،آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه، شاید آن به که بپرهیزم من

به خدا غنچه ی شادی بودم، دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس، که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست، می روم خنده به لب خونین دل

می روم از دل من دست بردار،ای امید عبث بی حاصل...

 


نوشته شده در جمعه 91/7/7ساعت 5:54 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/5ساعت 4:34 عصر توسط ندا| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8      >